دانلود رمان رمان بغض های خفته اثر آزاده میرزایی

دانلود رمان رمان بغض های خفته اثر آزاده میرزایی pdf
نام رمان : رمان بغض های خفته
نام نویسنده : آزاده میرزایی
ژانر رمان : عاشقانه
تعداد صفحات رمان : 1506
ملیت نویسنده رمان : ایرانی
دانلود رمان بغض های خفتـه اثر آزاده مـیرزایی به صورت فایل PDF قابل اجرا در اندرویـد و آیفون با ویرایش جدیـد و لینک مستقـیم رایگـان
امـیرحافظ پسری اصیل که عاشقانه سارا را دوست دارد اما درست شب عروسی پا روی همه تمایلات مردانهاش مـیگذارد و دست به تازه عروسش نمـی زند …
خلاصه رمان بغض های خفتـه
به زحمت گفتم: امـیرحافظ از چی مـی ترسی؟ چشمهایش! وای خدای من! چشمانش پر بود از درد و ترسی که نه تنها قلبم بلکه کل وجودم را به لرزه در آورد … با صدا ی غمـگینی که دلم برایش مـیرفت گفت: سارا مستانه یکبار تـوی زندگیش شکست خـورده … سارا اگـه اینبار شکست بخـوره من چیکـار کنم؟من چطور تـو چشمهایش نگـاه کنم؟ امشب خیلی خـوشحال بود!
چشمانش پر شعف و شادی بود هیچوقت اینجوری ندیـده بودمش اما سارا نگرانم! نگران آینده اش … اون رو عین خـواهر نداشتـه ام دوست دارم … من آدم هایی رو دیـدم که با یه عشق اتشین زندگیشون رو شروع کردند ولی بعد حاضر نشـدند اسم همدیگـه رو بیارن … این چراها عین خـوره داره مغزم رو مـیخـوره
دلم عین آبجوشی که داره قل قلم مـیکنه … همونقدر ناآروم! خدای غم وغصه های این مرد تمام نمـی شـد … زبانم قاصر بود از اینکه این مرد را دلداری دهم … چرا که من چی مـیگفتم به مردی که مردانگی هایش بیشتر از قبل شگفت زده ام مـیکرد … تنها تـوانستم با چشم هایم به او بگویم:عزیز دل و جانم تـو تمام تلاشت را برای خـوشبختی اش کردی بقـیه را به خـود و خدایشان بسپار
به خدا اشتباه نمـیکردم وقتی هاله ی اشک را در چشمان سیاهش دیـدم … این مرد مسولیت سرش مـیشـد … این مرد روی تمام مردهای دنیا را سفیـد کرده بود … خدایا داشتنش این مرد را چقدر مدیون تـو بودم … من این مرد را به خـوبی مـی شناسم … روح بلندش و بزرگوارش را دیـدم … طعم محبت هایش هم به خـودم و هم به دیگران چشیـده بودم
امـیرحافظم؛ به خدا هیچکس از فردا خبر نداره … کیه که بدونه ما فردا کجا ایستادیم … کی مـیـدونه خـوشبختی یا بدبختی براش رقم مـیخـوره! همه ی مردم دنیا با نظرییات و سنجیـده هاشون که ازدواج مـیکنن … مسعود مرد خـوبیه اخر شب کلی جمالت عاشقانه و جنون آمـیز به مستانه گفت: نمـیـدونی چه حال خـوبی تـوی وجودم سرازیر شـد
وقتی اون را اینهمه عاشق رو در رد و بدل کلماتشون دیـدم … کـاش مـیتـوانستم تمام مردانگی هایش را تـوصیف کنم … کـاش مـی تـوانستم آن تکه های هراس انگیز وجودش را بند بزنم … کـاش مـیتـوانستم آن قلب ناآرام و فروریختـه از ترسش را از روی زمـین جمع کنم … با چشمانی نگران و مغموم نگـاهم کرد … با نفسی گرفتـه و قلبی ترسیـده از روزگـار نگـاهم مـیکرد و من با چشمانم اطمـینان را در چشمانش فرو کردم و گفتم …
دیدگاه خود را بگذارید